Pages

Saturday, December 7, 2013

یه مشت کارمند ...

آدمها هرکدوم واسه خودشون سناریو محسوب میشن ... وقتی عاشق میشن مثل یک فیلم رمانتیک دیدنی میشن میرن توی فضای خودشون و دیدن لبخندهای گاه و بیگاه خمارشون ، دیدن گیج بودنشون ، اینکه صداشون میکنی جا میخورن سرشونو میارن بالا با چشمای گشاد میگن "هوم ؟؟" ... 
کاش همیشه این مدلشون دیده بشه نه عصبانیت و افسردگیشون و بی پولیشون ... :)
اغلبشون برام جالبن ( قابل توجه نامزد بانو : آقایون رو عرض می کنم ! ) مثلا همین خدمه که الان اومد میزم رو تمیز کنه ... دستمال پارچه ای که دستشه و زمانی سفید بوده نشون میده میگه مهندس ببین میزت خیلی کثیفه بذار تمیز کنم . با لبخند بهش میگم تو که هنوز رو این میز دستمالو نکشیدی که نشونش میدی میگی ببین کثیفه . میگه "ها ؟؟ ... آهان راست میگی میز مهندس فلانی بود " بعدش همینطور که با خودش حرف میزد و ضمیر ناخوداگاهش بلند بلند میگفت خو مهندس راست میگه  حواست نیستاآآآ ... رفت .